loading...
معرفت های نداشته
سحر و رهگذر تنها بازدید : 54 دوشنبه 08 خرداد 1391 نظرات (3)

دوستی راخداوند افرید تابشریت تنها نباشد.

وای کاش به همان زیبایی که درابتدای خلقت بودباقی میماند.

و ای کاش حال که درسرنوشتش تغییرامده بود.خلق نمیشد.

و ای کاش هایی که همه انهاای کاش باقی میمانند وبه حقیقت نمیپیوندند.

 

 

سحر و رهگذر تنها بازدید : 83 چهارشنبه 10 خرداد 1391 نظرات (2)

يک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!

بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

توضیح:

من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به مدیر سایت تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.

سحر و رهگذر تنها بازدید : 50 چهارشنبه 10 خرداد 1391 نظرات (1)
دو دوست با پای پياده از جاده ای در بيابان عبور ميکردند.
بين راه سر موضوعی اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکی از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگری سيلی زد. دوستی که سيلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چيزی بگويد،روی شنهای بيابان نوشت "امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلی زد".
ho3in بازدید : 67 سه شنبه 09 خرداد 1391 نظرات (0)

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

درباره ما
Profile Pic
سلام دوستای گلم مطلب وموضوع خاصی نمیذارم فقط وقتی دلم گرفت یه سرمیام دوست دارم مطالبم وبخونید ونظربدید تا مطمئن شم منم تودنیاتنها نیستم دوستتون دارم. نظریادتون نره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    چه موقت های از روز دلتون میگیرد؟
    بنظر شما انجمن سایت را فعال کنیم ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 10
  • بازدید کلی : 1,683
  • کدهای اختصاصی